لطیفه 5
لطيفه 1
مردى كه دماغش به طرف چپ كج بود وارد شهرى شد، يكى از بزازهاى آن شهر، وى را ديد، از او تقاضا كرد كه در آن شهر بماند، و شاگردى مغازه او را بنمايد آن مرد قبول نمى كرد، چون اصرار از حد گذشت ، مردم او را سرزنش كردند كه اين چه اصرارى است به او مى كنى ؟ مگر شاگرد قحط است ؟! وى در جواب گفت : در شاگردى اين مرد نفعى است كه شما متوجه آن نيستيد به وى گفتند: آن نفع چيست ؟ بزاز گفت : اين مرد دماغش كج است به درد كار من مى خورد، چون اگر از طرف چپ متر كند و بخرد، و از طرف راست متر كرده و بفروشد، در هر روز چندين متر به نفع ما خواهد بود.
لطيفه 2 (شعرى)
ادامه نوشته
مردى كه دماغش به طرف چپ كج بود وارد شهرى شد، يكى از بزازهاى آن شهر، وى را ديد، از او تقاضا كرد كه در آن شهر بماند، و شاگردى مغازه او را بنمايد آن مرد قبول نمى كرد، چون اصرار از حد گذشت ، مردم او را سرزنش كردند كه اين چه اصرارى است به او مى كنى ؟ مگر شاگرد قحط است ؟! وى در جواب گفت : در شاگردى اين مرد نفعى است كه شما متوجه آن نيستيد به وى گفتند: آن نفع چيست ؟ بزاز گفت : اين مرد دماغش كج است به درد كار من مى خورد، چون اگر از طرف چپ متر كند و بخرد، و از طرف راست متر كرده و بفروشد، در هر روز چندين متر به نفع ما خواهد بود.
لطيفه 2 (شعرى)
| گفتم صنما لعل لبانت نمكى |
| گفتا كه چه دانى نمكى تا نمكى . |
| گفتم كه مرخصم بكن تابمكم |
| گفتا كه مرخصى نه خيلى كمكى |
+ نوشته شده در سه شنبه دوم آذر ۱۳۸۹ ساعت 21:17 توسط علیرضا خیراندیش
|