كراماتى از يك مرد خدا
كراماتى از يك مرد خدا
در تاريخ دهم جمادى الثانى 97 در كربلا در مقبره سيدمجاهد اعلى اللّه مقامه بودم و جناب آقاى حاج سيد نورالدين آيت اللّه زاده ميلانى و آقاى حاج سيد عبدالرسول خادم و فاضل محترم آقاى حاج سيد محمد طباطبائى ابن سيد مرتضى برادر سيد محمد على از احفاد سيدمجاهد از ائمه جماعت كربلا و چند نفر ديگر از اهل علم بودند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سيد محمدعلى كه از احفاد سيد مجاهد و از نبيره هاى سيد صاحب رياض است و تقريبا ده سال از فوت ايشان مى گذرد و از آن بزرگوار داستان عجيبه اى نقل شد كه آقاى سيدعبدالرسول از همان مرحوم شنيده بودند و آقاى سيد محمد طباطبائى از مرحوم والد خود سيدمرتضى كه برادر مرحوم آقاى سيد محمد على بوده وآقاى ميلانى به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقاى بنى صدر همدانى از آن مرحوم نقل كرده اند.
مرحوم آقاى سيد محمد على غيور و متعصب در دين و در امر به معروف و نهى از منكر و جهاد دينى ساعى بوده و در زمان تسلط انگليسها بر عراق ايشان را دو سال زندانى كردند الخ ...
و از خصوصيات ايشان آنكه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زيارت با كسى سخن نمى فرمود و اگر كسى از ايشان پرسشى مى كرده ، جواب نمى داده و خلاف ادب مى دانسته و به اشاره مى فرموده بيرون حرم بپرس .
روزى بر سجاده نشسته مى بيند شيخى كه (ظاهرا بعدا نامش را شيخ محمدعلى گفته بود) سابقه اى از او هيچ نداشته و او را نديده بوده ، مى آيد مى فرمايد سيد محمدعلى ! برخيز و منزلى براى من تدارك كن با اينكه سيد مرحوم عادتا در حرم مطهر به هيچيك از بزرگان اعتنايى نمى كرده ، به ناچار به ايشان مى گويد اطاعت مى كنم .
از حرم خارج مى شود منزلى كه در كوچه مقبره مرحوم شريف العلماء آمادگى داشته ايشان را آنجا مى برد و سفارش مى فرمايد منزلى خالى و تميز و ايشان را در آنجا جاى مى دهد و مراجعت مى كند. فردايش به قصد زيارت آن شيخ مى رود، پس از نشستن آن شيخ ، مقدارى از خرده گچهايى كه گوشه حجره ريخته بوده برمى دارد و در دست سيد مى ريزد، آنگاه مى فرمايد نظر كن چيست ؟ مى بيند تماما جواهرات پرقيمت است . آنگاه مى فرمايد: اگر لازم دارى بردار و ببر. سيد مى فرمايد لازم ندارم ، آن را پس گرفته و مى ريزد و به حالت اوليه برمى گردد.
همان روز يا روز ديگر به سيد مى گويد برويم زيارت قبر ((حرّ)) از كنار شط پياده مى رفتند پس آن شيخ به روى آب رفته وسط آن كه رسيد وضو مى گيرد و به سيد مى گويد شما هم بياييد اينجا وضو بگيريد.
سيد مى گويد: من نمى توانم روى آب راه روم پس آن شيخ وضو را تمام كرده برمى گردد نزد سيد و چون قدرى راه پيمودند ناگاه مار عظيمى ديده مى شود كه رو به آنها مى آورد. سيد سخت مضطرب و وحشتناك شده . شيخ مى گويد:آيا ترسيدى ؟ سيد گفت : بلى خيلى هم مى ترسم ، فرمود: نترس نزديك كه شد فرمود:((يا حيه ! مت باذن اللّه اى مار! به اذن خدا بمير)). مار از حركت افتاد و من تعجب بسيار كردم .
فردا صبح گفتم بروم تحقيق كنم آيا مارى بوده يا به نظر من آمده و آيا واقعا مرده يا موقتا بى حس شده و بعد از رفتن ما رفته است . رفتم در همان محل ديدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقدارى از آن هنوز باقى بود. يقين كردم كار شيخ حقيقت داشته . رفتم براى ملاقات شيخ تا وارد شدم فرمود: خوب كردى رفتى براى تحقيق مار، البته عين اليقين بهتر است . همان روز يا روز ديگر فرمود برويم زيارت اهل قبور (قبرستان كربلا را وادى ايمن مى گويند). چون به وادى ايمن رسيديم و مشغول قرائت فاتحه شديم ، رسيديم به محلى فرمود: مرا اينجا دفن كن . من حرف او را جدى نگرفتم .
سپس فرمود: ميل دارى برويم نجف زيارت حضرت امير عليه السّلام ؟ گفتم بلى ، فرمود دستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار. پس از فاصله كمى فرمود: چشم باز كن . ديدم در صحن مقدس حضرت امير عليه السّلام هستيم ، با هم حرم مطهر مشرف شده پس از نماز و زيارت و دعا بيرون آمديم .
فرمود:ميل دارى امشب را نجف بمانيم يا برگرديم كربلا؟ گفتم برگرديم بهتر است . باز دستم را گرفت و چشم برهم گذاشتم طولى نكشيد چشم باز كردم در كربلا بودم . ايشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابيدم . صبح كه برخاستم به قصد ملاقات شيخ آمدم چون وارد شدم ديدم صاحب منزل گريان است و مى گويد:(انا للّه وانا اليه راجعون ) شيخ مرحوم شد.
چون وارد حجره شدم ، ديدم خودش رو به قبله خوابيده خوابى كه ديگر بيدارى ندارد. ظاهرا آن شيخ يكى از ابدال بوده كه ماءموريت الهى داشته براى تقويت ايمان سيد مرحوم پاره اى از آيات الهى را به او نشان دهد.
نظير آن را بزرگى از اهل علم نقل فرموده كه يك نفر از مجاورين نجف اشرف نسبت به خوارق عادات و امور ماوراى طبيعت دچار وسوسه شده و براى علاج اين مرض متوسل به حضرت سيدالشهداء گرديده بود.
وقتى از كربلا به سمت نجف سوار ماشين بوده يك نفر ناشناس نزد او مى نشيند و در راه مقدارى از امور غيبى سخن مى گويد تا در محلى ماشين توقف مى كند مسافرها پياده مى شوند، آن شخص دست او را مى گيرد مى آيند نزد گودالى . مى بينند مرغ مرده اى افتاده است . مى گويد مى بينى كه مرده است ؟ مى گويد آرى . پس به آن مرغ خطاب كرد و گفت :(قُمْ بِاِذْنِ اللّهِ) ناگاه مرغ زنده شد و در هوا پرواز كرد. آنگاه فرمود مرده زنده كردن كار بچه مكتبيهاى اين درگاه است . پس سوار شدند نزديك نجف به او مى گويد شما را كجا ببينم ؟ فرمود فردا صبح نزد قبر كميل . فردا كه مى رود آنجا جنازه آن مرحوم را مى بيند!
145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع )
در تاريخ 16 جمادى الاولى 97 در كربلا جناب آقاى سيد عبدالرسول خادم حضرت ابوالفضل عليه السّلام نقل نمودند كه در چند سال قبل :
مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافا خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شوند، از ايشان پذيرايى شود. پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند. چون رفتم نزد ماشين ، ديدم يك نفر مرد با يك خانم است . خانم پياده شد و آهسته به من فهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است مبتلا شده و استخوان فقرات پشت او خشكيده شده و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب داده اند و بيمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و به همين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفا اينجا آمده ايم و به تنهايى نمى تواند حركت كند.
پس دو نفر حمّال آوردم زير بغل او را گرفتند و رو به منزل آمديم . سينه و پشت او را به وسيله فنرهاى آهنى بسته بودند. با نهايت سختى هر از چند دقيقه قدمى بر مى داشت . چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسيد اين آقا! ((حسين )) است يا ((قمر بنى هاشم ))؟
گفتم : قمر بنى هاشم است . با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا! من آبرويى نزد حسين ندارم ، شما از برادرت حسين بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى است با اين حالت بر نگردم كه دشمن شاد شوم و مرا شفا دهد. پسر كوچك او تقريبا هشت ساله وهمراهش بود با گريه و زارى مى گفت : اى قمر بنى هاشم ! زود است كه من يتيم شوم . من در مجلس عزاى شما خدمت كردم ، استكانها را جمع مى نمودم پدرم را شفا دهيد.
پس گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم . گفتم : با اين حالت نمى شود. قبول ننمود. با همان حالت به هر دو حرم او را برديم تقريبا به مدت چهار ساعت در راه بود با كمال سختى او را منزل برده روى تخت خوابانيدم و طورى بود كه هيچ حركت نمى توانست بكند و بايد او را حركت دهند. فردايش اصرار كرد مرا نجف ببريد. با سختى او را نجف اشرف برديم ولى نشد كه در حرم مشرف شود. از همان بيرون زيارت نمود به كربلا برگردانديم . اصرار كرد مرا به كاظمين و سامرا ببريد.
گفتم تلف مى شوى ، گفت مى خواهم اگر بميرم ، اين مشاهد را زيارت كرده باشم . بالا خره او را فرستادم . در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بيرون شدن از سامرا راننده پرسيد آيا امامزاده سيد محمد (فرزند حضرت هادى ) را مايل هستيد زيارت كنيد؟ (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده اسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب ) آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد. پس حضرت سيد محمد را با كمال سختى زيارت كرديم . در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سر داشت ، جلو ماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد.
آقاى رهبرى پرسيد آقا سيد چه مى گويد؟ راننده گفت مى گويد: من را سوار كن تا اول جاده اسفالت و من گفتم ماشين دربست شماست و اجازه ندارم .
آقاى رهبرى گفت آقا را سوار كن ، چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست . در اثناى راه ، آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان عليه السّلام . سيد فرمود از آقا چه مى خواهى ؟ خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد. سيد فرمود نزديك بيا، گفتم نمى تواند. بالا خره كمى نزديك شد. سيد دست را دراز كرد و بر ستون فقرات او كشيد و فرمود: ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مى يابى .
از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد. گفتم آقا! ما براى شما نذرى مى كنيم . فرمود خوب است . گفتم اسم شما چيست ؟ فرمود:((سيدعبداللّه )) (بنده خدا).
آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا به وسيله پست براى شما بفرستم . فرمود به وسيله پست به ما نمى رسد شما هرچه براى ما نذر كرديد هر سيدى كه ديدى به او بدهيد. چون نزديك جاده اسفالت رسيديم ، فرمود نگه داريد. موقعى كه خواست پياده شود فرمود آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسين عليه السّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به او برسان .
گفتم هر چه مى فرماييد مى رسانم . فرمود بگو يا امام حسين عليه السّلام فرزندت براى من دعا كرده و شما آمين بگوييد. پس آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه اين آقا كه بود؟ به راننده گفتم ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن . چون راننده نگاه كرد ابدا اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود.
خلاصه آقا سيد عبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين عليه السّلام برده و مكرر عرض مى كرد آقا! يك آمين از تو مى خواهم ، فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بود كه هركس نزديك او بود، همه را گريان مى ساخت ، پس او را منزل روى تخت خوابانيدم و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود. پيش از اذان خوابيده بودم ، خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد، بيرون شدم ، گفتم چه خبر است ؟ گفت بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم . از آينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده و مشغول نماز است .
از خانمش جريان را پرسيدم ، گفت مرا سحر صدا زد. بلند شدم گفت آب وضو بياور، گفتم ناراحت هستى نمى توانى گفت در خواب حضرت امام حسين عليه السّلام به من فرمود خدا تورا شفا داد برخيز نماز بخوان و من مى توانم . پس آب وضو آوردم . با كمال آسانى برخاست وضو گرفت گفت سجاده بياور گفتم نشسته بخوان . گفت چون امام فرموده البته مى توانم و فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن . بالا خره با اصرارش همه را باز كردم ، پس ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى .
پس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق مى كرديم و حمد خداى را بجاى آورديم . پس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم . چند نفر از بستگان ايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند پس به تهران برگشتند و تا اين تاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چندين مرتبه زيارت كربلا و يك مرتبه حج مشرف شده اند.
چنين به نظر مى رسد كه آن سيد بزرگوار كه در راه (حضرت سيدمحمد) ملاقات كرده اند يكى از رجال الغيب يا ابدال يا يكى از عباد صالحين حضرت آفريدگار بوده كه ماءموريت غيبى داشته اند كه بيمار مزبور را كه دچار ياءس شده بود اميدوار سازد و آنچه را كه ديگران بايد عبرت بگيرند:
يكى آن است كه در اثر تاءخير اجابت هيچ وقت نبايد نااميد شوند.
ديگر آنكه آنچه از امام صادق عليه السّلام رسيده كه اجابت دعا تحت قبه حسينيه است باور دارند. ديگر موضوع نذر كردن در راه خدا را امر مطلوب و مرغوبى شناسند.
در تاريخ دهم جمادى الثانى 97 در كربلا در مقبره سيدمجاهد اعلى اللّه مقامه بودم و جناب آقاى حاج سيد نورالدين آيت اللّه زاده ميلانى و آقاى حاج سيد عبدالرسول خادم و فاضل محترم آقاى حاج سيد محمد طباطبائى ابن سيد مرتضى برادر سيد محمد على از احفاد سيدمجاهد از ائمه جماعت كربلا و چند نفر ديگر از اهل علم بودند. از عالم مجاهد مرحوم حاج سيد محمدعلى كه از احفاد سيد مجاهد و از نبيره هاى سيد صاحب رياض است و تقريبا ده سال از فوت ايشان مى گذرد و از آن بزرگوار داستان عجيبه اى نقل شد كه آقاى سيدعبدالرسول از همان مرحوم شنيده بودند و آقاى سيد محمد طباطبائى از مرحوم والد خود سيدمرتضى كه برادر مرحوم آقاى سيد محمد على بوده وآقاى ميلانى به واسطه عالم بزرگوار مرحوم آقاى بنى صدر همدانى از آن مرحوم نقل كرده اند.
مرحوم آقاى سيد محمد على غيور و متعصب در دين و در امر به معروف و نهى از منكر و جهاد دينى ساعى بوده و در زمان تسلط انگليسها بر عراق ايشان را دو سال زندانى كردند الخ ...
و از خصوصيات ايشان آنكه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زيارت با كسى سخن نمى فرمود و اگر كسى از ايشان پرسشى مى كرده ، جواب نمى داده و خلاف ادب مى دانسته و به اشاره مى فرموده بيرون حرم بپرس .
روزى بر سجاده نشسته مى بيند شيخى كه (ظاهرا بعدا نامش را شيخ محمدعلى گفته بود) سابقه اى از او هيچ نداشته و او را نديده بوده ، مى آيد مى فرمايد سيد محمدعلى ! برخيز و منزلى براى من تدارك كن با اينكه سيد مرحوم عادتا در حرم مطهر به هيچيك از بزرگان اعتنايى نمى كرده ، به ناچار به ايشان مى گويد اطاعت مى كنم .
از حرم خارج مى شود منزلى كه در كوچه مقبره مرحوم شريف العلماء آمادگى داشته ايشان را آنجا مى برد و سفارش مى فرمايد منزلى خالى و تميز و ايشان را در آنجا جاى مى دهد و مراجعت مى كند. فردايش به قصد زيارت آن شيخ مى رود، پس از نشستن آن شيخ ، مقدارى از خرده گچهايى كه گوشه حجره ريخته بوده برمى دارد و در دست سيد مى ريزد، آنگاه مى فرمايد نظر كن چيست ؟ مى بيند تماما جواهرات پرقيمت است . آنگاه مى فرمايد: اگر لازم دارى بردار و ببر. سيد مى فرمايد لازم ندارم ، آن را پس گرفته و مى ريزد و به حالت اوليه برمى گردد.
همان روز يا روز ديگر به سيد مى گويد برويم زيارت قبر ((حرّ)) از كنار شط پياده مى رفتند پس آن شيخ به روى آب رفته وسط آن كه رسيد وضو مى گيرد و به سيد مى گويد شما هم بياييد اينجا وضو بگيريد.
سيد مى گويد: من نمى توانم روى آب راه روم پس آن شيخ وضو را تمام كرده برمى گردد نزد سيد و چون قدرى راه پيمودند ناگاه مار عظيمى ديده مى شود كه رو به آنها مى آورد. سيد سخت مضطرب و وحشتناك شده . شيخ مى گويد:آيا ترسيدى ؟ سيد گفت : بلى خيلى هم مى ترسم ، فرمود: نترس نزديك كه شد فرمود:((يا حيه ! مت باذن اللّه اى مار! به اذن خدا بمير)). مار از حركت افتاد و من تعجب بسيار كردم .
فردا صبح گفتم بروم تحقيق كنم آيا مارى بوده يا به نظر من آمده و آيا واقعا مرده يا موقتا بى حس شده و بعد از رفتن ما رفته است . رفتم در همان محل ديدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقدارى از آن هنوز باقى بود. يقين كردم كار شيخ حقيقت داشته . رفتم براى ملاقات شيخ تا وارد شدم فرمود: خوب كردى رفتى براى تحقيق مار، البته عين اليقين بهتر است . همان روز يا روز ديگر فرمود برويم زيارت اهل قبور (قبرستان كربلا را وادى ايمن مى گويند). چون به وادى ايمن رسيديم و مشغول قرائت فاتحه شديم ، رسيديم به محلى فرمود: مرا اينجا دفن كن . من حرف او را جدى نگرفتم .
سپس فرمود: ميل دارى برويم نجف زيارت حضرت امير عليه السّلام ؟ گفتم بلى ، فرمود دستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار. پس از فاصله كمى فرمود: چشم باز كن . ديدم در صحن مقدس حضرت امير عليه السّلام هستيم ، با هم حرم مطهر مشرف شده پس از نماز و زيارت و دعا بيرون آمديم .
فرمود:ميل دارى امشب را نجف بمانيم يا برگرديم كربلا؟ گفتم برگرديم بهتر است . باز دستم را گرفت و چشم برهم گذاشتم طولى نكشيد چشم باز كردم در كربلا بودم . ايشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابيدم . صبح كه برخاستم به قصد ملاقات شيخ آمدم چون وارد شدم ديدم صاحب منزل گريان است و مى گويد:(انا للّه وانا اليه راجعون ) شيخ مرحوم شد.
چون وارد حجره شدم ، ديدم خودش رو به قبله خوابيده خوابى كه ديگر بيدارى ندارد. ظاهرا آن شيخ يكى از ابدال بوده كه ماءموريت الهى داشته براى تقويت ايمان سيد مرحوم پاره اى از آيات الهى را به او نشان دهد.
نظير آن را بزرگى از اهل علم نقل فرموده كه يك نفر از مجاورين نجف اشرف نسبت به خوارق عادات و امور ماوراى طبيعت دچار وسوسه شده و براى علاج اين مرض متوسل به حضرت سيدالشهداء گرديده بود.
وقتى از كربلا به سمت نجف سوار ماشين بوده يك نفر ناشناس نزد او مى نشيند و در راه مقدارى از امور غيبى سخن مى گويد تا در محلى ماشين توقف مى كند مسافرها پياده مى شوند، آن شخص دست او را مى گيرد مى آيند نزد گودالى . مى بينند مرغ مرده اى افتاده است . مى گويد مى بينى كه مرده است ؟ مى گويد آرى . پس به آن مرغ خطاب كرد و گفت :(قُمْ بِاِذْنِ اللّهِ) ناگاه مرغ زنده شد و در هوا پرواز كرد. آنگاه فرمود مرده زنده كردن كار بچه مكتبيهاى اين درگاه است . پس سوار شدند نزديك نجف به او مى گويد شما را كجا ببينم ؟ فرمود فردا صبح نزد قبر كميل . فردا كه مى رود آنجا جنازه آن مرحوم را مى بيند!
145 - توسل و شفا از بركات اهل بيت (ع )
در تاريخ 16 جمادى الاولى 97 در كربلا جناب آقاى سيد عبدالرسول خادم حضرت ابوالفضل عليه السّلام نقل نمودند كه در چند سال قبل :
مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شيرازى از تهران تلگرافا خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زيارت مشرف مى شوند، از ايشان پذيرايى شود. پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ايرانى تو را مى خواهند. چون رفتم نزد ماشين ، ديدم يك نفر مرد با يك خانم است . خانم پياده شد و آهسته به من فهمانيد كه ايشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است مبتلا شده و استخوان فقرات پشت او خشكيده شده و هشت ماه بيمارستان بوده و او را جواب داده اند و بيمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و به همين زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفا اينجا آمده ايم و به تنهايى نمى تواند حركت كند.
پس دو نفر حمّال آوردم زير بغل او را گرفتند و رو به منزل آمديم . سينه و پشت او را به وسيله فنرهاى آهنى بسته بودند. با نهايت سختى هر از چند دقيقه قدمى بر مى داشت . چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسيد اين آقا! ((حسين )) است يا ((قمر بنى هاشم ))؟
گفتم : قمر بنى هاشم است . با دل شكسته و چشم گريان عرض كرد آقا! من آبرويى نزد حسين ندارم ، شما از برادرت حسين بخواهيد كه ايشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همين جا زير سايه شما بميرم و اگر از عمرم چيزى باقى است با اين حالت بر نگردم كه دشمن شاد شوم و مرا شفا دهد. پسر كوچك او تقريبا هشت ساله وهمراهش بود با گريه و زارى مى گفت : اى قمر بنى هاشم ! زود است كه من يتيم شوم . من در مجلس عزاى شما خدمت كردم ، استكانها را جمع مى نمودم پدرم را شفا دهيد.
پس گفت مرا ببريد حرم شريف را زيارت كنم . گفتم : با اين حالت نمى شود. قبول ننمود. با همان حالت به هر دو حرم او را برديم تقريبا به مدت چهار ساعت در راه بود با كمال سختى او را منزل برده روى تخت خوابانيدم و طورى بود كه هيچ حركت نمى توانست بكند و بايد او را حركت دهند. فردايش اصرار كرد مرا نجف ببريد. با سختى او را نجف اشرف برديم ولى نشد كه در حرم مشرف شود. از همان بيرون زيارت نمود به كربلا برگردانديم . اصرار كرد مرا به كاظمين و سامرا ببريد.
گفتم تلف مى شوى ، گفت مى خواهم اگر بميرم ، اين مشاهد را زيارت كرده باشم . بالا خره او را فرستادم . در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بيرون شدن از سامرا راننده پرسيد آيا امامزاده سيد محمد (فرزند حضرت هادى ) را مايل هستيد زيارت كنيد؟ (در آن زمان قبر آن حضرت چند كيلومتر از جاده اسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب ) آقاى رهبرى گفت : مرا ببريد. پس حضرت سيد محمد را با كمال سختى زيارت كرديم . در مراجعت يك نفر عرب كه عمامه سبز بر سر داشت ، جلو ماشين ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد.
آقاى رهبرى پرسيد آقا سيد چه مى گويد؟ راننده گفت مى گويد: من را سوار كن تا اول جاده اسفالت و من گفتم ماشين دربست شماست و اجازه ندارم .
آقاى رهبرى گفت آقا را سوار كن ، چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست . در اثناى راه ، آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : يا صاحب الزمان عليه السّلام . سيد فرمود از آقا چه مى خواهى ؟ خانم جريان مرض آقاى رهبرى را مى گويد. سيد فرمود نزديك بيا، گفتم نمى تواند. بالا خره كمى نزديك شد. سيد دست را دراز كرد و بر ستون فقرات او كشيد و فرمود: ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مى يابى .
از فرمايش سيد اميدى در ما پيدا شد. گفتم آقا! ما براى شما نذرى مى كنيم . فرمود خوب است . گفتم اسم شما چيست ؟ فرمود:((سيدعبداللّه )) (بنده خدا).
آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا به وسيله پست براى شما بفرستم . فرمود به وسيله پست به ما نمى رسد شما هرچه براى ما نذر كرديد هر سيدى كه ديدى به او بدهيد. چون نزديك جاده اسفالت رسيديم ، فرمود نگه داريد. موقعى كه خواست پياده شود فرمود آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسين عليه السّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر او برسان و پيغام مرا به او برسان .
گفتم هر چه مى فرماييد مى رسانم . فرمود بگو يا امام حسين عليه السّلام فرزندت براى من دعا كرده و شما آمين بگوييد. پس آن سيد بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه اين آقا كه بود؟ به راننده گفتم ببين از كدام سمت رفت و او را پيدا كن . چون راننده نگاه كرد ابدا اثرى از آن بزرگوار پيدا نبود.
خلاصه آقا سيد عبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسين عليه السّلام برده و مكرر عرض مى كرد آقا! يك آمين از تو مى خواهم ، فرزندت چنين گفته است و حالش طورى بود كه هركس نزديك او بود، همه را گريان مى ساخت ، پس او را منزل روى تخت خوابانيدم و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود. پيش از اذان خوابيده بودم ، خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد، بيرون شدم ، گفتم چه خبر است ؟ گفت بيا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم . از آينه درب نظر كردم ديدم ايشان روى سجاده ايستاده و مشغول نماز است .
از خانمش جريان را پرسيدم ، گفت مرا سحر صدا زد. بلند شدم گفت آب وضو بياور، گفتم ناراحت هستى نمى توانى گفت در خواب حضرت امام حسين عليه السّلام به من فرمود خدا تورا شفا داد برخيز نماز بخوان و من مى توانم . پس آب وضو آوردم . با كمال آسانى برخاست وضو گرفت گفت سجاده بياور گفتم نشسته بخوان . گفت چون امام فرموده البته مى توانم و فنرهاى آهنى سينه و پشت مرا باز كن . بالا خره با اصرارش همه را باز كردم ، پس ايستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بينى .
پس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گريه شوق مى كرديم و حمد خداى را بجاى آورديم . پس تلگراف بشارت به تهران مخابره كرديم . چند نفر از بستگان ايشان آمدند و با كمال عافيت به شام مشرف شدند پس به تهران برگشتند و تا اين تاريخ در كمال عافيت در تهران هستند و چندين مرتبه زيارت كربلا و يك مرتبه حج مشرف شده اند.
چنين به نظر مى رسد كه آن سيد بزرگوار كه در راه (حضرت سيدمحمد) ملاقات كرده اند يكى از رجال الغيب يا ابدال يا يكى از عباد صالحين حضرت آفريدگار بوده كه ماءموريت غيبى داشته اند كه بيمار مزبور را كه دچار ياءس شده بود اميدوار سازد و آنچه را كه ديگران بايد عبرت بگيرند:
يكى آن است كه در اثر تاءخير اجابت هيچ وقت نبايد نااميد شوند.
ديگر آنكه آنچه از امام صادق عليه السّلام رسيده كه اجابت دعا تحت قبه حسينيه است باور دارند. ديگر موضوع نذر كردن در راه خدا را امر مطلوب و مرغوبى شناسند.
+ نوشته شده در یکشنبه یکم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 0:8 توسط علیرضا خیراندیش
|