داستانى عجيب از كرامات عسكريين عليهماالسلام
داستانى عجيب از كرامات عسكريين عليهماالسلاممرحوم حاج شيخ ملااحمد نراقى در
خزائن مى نويسد: شيخ جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفى قدس سره كه از مشايخ اجاره اين
حقير است در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين و سرداب مقدس به سر من راءى (سامراء)
مشرف مى شديم ، با جناب ايشان همسفر بوديم ، روزى حكايت كرد كه مرا از اهالى سامراء
يك آشنا وى بود كه هرگاه به زيارت مى آمدم به خانه او مى رفتم ، وقتى آمدم آن شخص
را رنجور و نحيف و زار و مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود، از سبب ناخوشى او پرسيدم ،
گفت : چندى قبل از اين ، قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اين مكان مشرف شدند، و
من چنانكه عادت خدام اين حرم و اهل سر من راءى (سامراء) است به دنبال قافله رفتم كه
مشترى براى خودم پيدا كنم و براى او زيارت نامه بخوانم و پولى از او دريافت كنم ،
در ميان قافله جوانى را ديدم در زى و لباس اهل صلاح و نيكان ، در نهايت صفا و طراوت
با لباسهاى نيكو، برخاست و به كنار دجله رفته و غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه
پوشيد، در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد با خود گفتم : از اين مى توان
بسيار منتفع شد (و پول زيادى گرفت ) پس دنبال او را گرفته و رفتم ، ديدم داخل صحن
مقدس عسكريين شد و بر در رواق ايستاده ، كتابى در دست دارد، مشغول خواندن دعاى
اذن دخول شد و در نهايت آنچه تصور مى شود از خضوع و اشك از دو چشم او بر زمين جارى
بود نزد او آمدم گوشه رداى او را گرفته ، گفتم مى خواهم به جهت تو زيارت نامه
بخوانم ، او دست به كيسه كرده و يك دانه اشرفى به كف دست من گذاشت و اشاره كرد كه
برو و ديگر بر نگرد، من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را
گرفته مقدارى راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ كنم و پول بيشترى به
جيب بزنم ، برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول است باز مزاحم او
شده گفتم : بايد من تو را زيارت تعليم دهم اين مرتبه نيم اشرفى به من داده و اشاره
كرد به من كه برو و ديگر پيش من نيا، من رفتم و با خود گفتم خوب شكارى به دست آمده
دوباره برگشتم در عين خضوع به او گفتم : كتاب را بگذار من البته بايد به جهت تو
زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم ، اين مرتبه نيز يك عدد ريال به من داده و
مشغول دعا شد من رفتم و باز طمع مرا واداشت كه برگردم و همان مطلب را تكرار نمودم .
اين دفعه كتاب را در بغل گذارد و حضور قلب او تمام شد و بيرون آمد من از عمل خود
پشيمان شدم و به نزد او آمدم ، گفتم : برگرد و به هر نحوى كه مى خواهى زيارت كن و
من با تو كارى ندارم گريه كنان گفت : مرا خال زيارتى نماند و رفت من بسيار خود را
ملامت كرده مراجعت نمودم از درب خانه داخل فضا شدم ، سه نفر بر لب بام خانه من
روبروى درب خانه ايستاده بودند آنكه در ميان بود، جوان تر بود و كمانى در دست داشت
، تير در كمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى و كمانى رازه
كشيد و ناگهان سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند، و سوزش سينه من شدت يافت بعد از
دو روز مجروح شد و به تدريج جراعت آن زياد شد اكنون تمام سينه مرا فرا گرفته است و
سينه خود گشود ديدم تمام سينه او پوسيده بود و چند روزى نگذشت كه او از دنيا رفت
.
منبع : کتاب گنجینه جواهر
+ نوشته شده در شنبه هفتم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 0:2 توسط علیرضا خیراندیش
|